حلما ساداتحلما سادات، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
پیوند منو باباییپیوند منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
هليا ساداتهليا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
,وبلاگ کوچولوهام,وبلاگ کوچولوهام، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
مامانی تا الانمامانی تا الان، تا این لحظه: 24 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
بابایی تا الانبابایی تا الان، تا این لحظه: 29 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

کوچولولو من

سال نو مبارک

سال عزیزای من دلم واسه  اینجا خیلی تنگ شده بود اصلا وقت نمیکردم کلا درگیریم شما ها بودین امروز روز عید به همه تبریک میگم حلماساداتم اونقدر بزرگ شیرین زبون شدی دل میبری با این قیافه نمکیت    هلیا کوچولو تو اونقدر ریزه میزه موندی ک مورچه خطاب میکنن بهت الهی من دورت بگردم عکسای این چند وقت میفرستم تا یادگاری بمونه اینجا 
1 فروردين 1397

شرح حال اين روزهاي ما

هليا ساداتم دو روز يزد تو دستگاه تنفس بودي تا دكتر ترخيصت كرد و شكر خدا حالت خوب شدو مشكل خاصي نداشتي. حلما ساداتم الهي بميرم كه روز اول دومي حسوديت شده بود بغض داشتي نميدونستي چيكار كني بهونه گير شده بودي نميدوني چقد منم همپات بغض داشتم دلم برات خون بود شكر خدا روز سوم حالت خيلي خوب شده انس گرفتي با اجي جونت الان كه صبح ها پا ميشي اول ميگي اجي ميري سراغ گهوارش ببيني هست يا نه يكي هم كه مياد خونمون ميگه اجي ميخواد ببره ميگي نخوام (تيكه كلامت شده) الان كه دارم براتون مينويسم امروز روز تاسوعا حسيني هسته 
8 مهر 1396

هليا سادات دنيا امدنت مبارك عزيزكم

هليا ساداتم ٢٣/٦/١٣٩٦به دنيا امدي الان كه دارم برات مينويسم ميدونم خيلي دور شده ولي چه كنم ك سرم حسابي به شما فسقليا گرمه  بيمارستان ك بودم به ياد اينجا بودم اونجا تو ياداشت گشويم حال و روزمو ثبت كردم كه اينجا بزارمش دختركوچولو عزيزم  الان كه دارم برات مينويسم بيمارستانم و تو پشم نيسي دوست داشتم حالت هامو اينجا تو ياداشت هاي گوشيم ذخيره كنم بد به وبلاگت انتقال بدم چهارشنبه با زندايي فاطمه رفتيم پياده روي از اونطرف هم روغن كرچك از دارو خونه گرفتيم تا اگر خدا بخدا من امشب بخورم اخر شب سردرد داشتم روغن كرچك حدودت چهارتا درب از اون خوردم بزار نگم چقد بدمزه بود  رفتم بهداري پيش اغايي تا فشارم كنترل بشه فشارم عالي بود...
8 مهر 1396

بدون عنوان

الهي من فدات بشم من تو حال خودم بودم ديدم يهو شال منو سر كردي گوشي اغايي هم برداشتي داري واسه خودت حرف ميزني نميدوني چه صحنه قشنگي واسم بود ببهايخوشكلت بغل كردي لالا شدي  بله الان جاي شما نشستن رو دكوري هستن بايد بزور درت بيارم اينجا مشهد هشتم تولد ماماني بود بابايي اونجا برام تولدتگرفت   ...
24 مرداد 1396

شرمندگي

سلام كوچولو هاي خوشكلم اين چند وقت اينقد گرفتار بودم اينقد فراموشيم زياد شده بوده كه اصلا يادم به وبلاگ نبود خيلي خودم سرزنش كردم امشب كه چرا فراموش كرده اين دفتر خاطراتو  شارژ سالانه واي فا تموم شد منم درگير كارامون شدم ديگه اصلا بيخال واي شدم ٣٠خرداد رفتيم مشهد تا هشتم تير مشهد بوديم عاليييي بود هم تو گل خوبي بودي اذيت نكردي هم اجي كوچولوت  راسي گفتم تو شكم ماماني اجي هسته از الان كه خيلي ابراز علاقه داري بهش هي مياي شكمم بوس ميكني ميگي اجي حالا نميدوني كه اجي چيه فقط ميگي اجي خبر بد ديگه اي هم ك دارم بابامييرزا به رحمت خدا رفت شوك بدي بود خيلي بد چقد دوستت داشت همين الان كه عكسش نشونت ميدم ميگي بابا هنوز تو خاطرت ...
24 مرداد 1396

عکسای حلماسادات بعد عید

سلام حلماکوچولو من خدا عنایتی داده تا من بتونم عکسای طلسم شدت اینجا بزار طی اتفاقاتی من کشف کردم چجوری میتونم همشو بزارم از اون موقع من تا الان دو دفعه همه عکسا و متن ها رو اماده کردم که بزارم نشده!!!!!!! میگی چرا نشد چون یبار که همشو اینجا تایپ کردم نمیدونم چیشد یهو صفحه هنگ کرد منم صفحه بردم تا درست شد دیگه طی نوشتن حسش پریده بود باز از اول بزارم دیروز هم نشستم به تایپ کردن که یهو شارژ لبتابم تموم شد خاموش شد اون موقعس که نزدیک اشکت در بیاد مث گربه شرک به لبتاب نگاه کنی خلاصه امروز امدم به حول قوه الهی این عکسا بزارم  خب جونم برات بگه این همون عکسایی هست که از عید تا الان میخوام بزارم پس قاطی پاتی تا جایی که یادم باشه ...
29 ارديبهشت 1396

عکسای حلماخانومی قبل عید

اینجا مریض بودی عزیزم واسه قبل عیدی هسته لباستو تن کردم ببینم اندازته یا نه اینجا میخوای لباستو تن کنی حلماخانومی من اینجا هنوز نه چهاردست و پا میرفتی نه راه فقط سینه خز رفته بودی زیر میز   ...
26 ارديبهشت 1396