حلما ساداتحلما سادات، تا این لحظه: 8 سال و 21 روز سن داره
پیوند منو باباییپیوند منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
هليا ساداتهليا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
,وبلاگ کوچولوهام,وبلاگ کوچولوهام، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
مامانی تا الانمامانی تا الان، تا این لحظه: 24 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
بابایی تا الانبابایی تا الان، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

کوچولولو من

بدون عنوان

خب خب از هر جا بگذریم سخن مامانی خوشتره حلماجون مامان شما رفتی تو سه ماه به قول دوستم خوردنی شدی عزیز دلم اغو میگی وقتی تنهایی ذوق میزنی پیش خودت و خیلی لوس شدی همش میخوای مامانی بغلت کنه بله در جریان باش ولی منو بابایی واست غش میریممم بله جیگری الان ک دارم برات مینویسم کنار گهوارت نشستم توهم لالایی فدای خوابیدنت همه میگن به خودم رفتی شیطونی ولی من حس میکنم به عموت مصطفی رفتی عاقلی حالا تا ببینیم چی میشی هر چی شی عزیز مایی دوست دارم دخی مامان  این عکس ده روزگیته که بردیمت حموم زیر گلت کردیم ...
22 تير 1395

بدون عنوان

سلام به همه دوستای عزیزم هرچند همین کم من اصلا وقت امدن به اینجا ندارم خیلی دوست دارم اونایی که گفتن بهشون سر بزنم برم وبشون ببینم راستیتش یه کوچولو سیستم دستگاه من قاطی اصلا ادرس وبتون باز نمیکنه لطفا ادرس وبتون واسم بزارید بیام بهتون سر بزنم مشکل دیگه داره که نمیتونم عکس بزارم اپلود نمیکنه باید دستکاریش کنم خلاصه مشکل پشکل زیاد دارم قرررررربون همتون با اجازه   ...
22 تير 1395

سلام عزیز دلم

سلووممممممممم به جوجوی من دخی نازم دنیا امدنت مبارک ببخش عزیزم وقت نشد زودتر بیام واست بنویسم الان که دارن برات مینویسمممممم یکماهته گل من خخخ خودمم باورندارم چه زود جوجوی من شد یماهه جونممم برات بگه مامانی تاریخ زایمانش 19 بود ولی بخاطر سوراخی کیسه اب هفتم به دنیا امدی خیلیییی سخت بود دو روز تو بیمارستان بودم روز سوم زایمان کردم ولی ارزش داشت ارزش همه درداش وقت تو کوچولو گذاشتن رو دلم همه چی یادم رفت واییی که چه حس شیرینیه عاشقتممممممم کوچولوی من مامانی صبح ساعت 10زایمان کرد وقتی اوردنم بیرون تو پیش مامانی(مامان خودم)و پیش مادرجون(مامان بابات) بودی واییی که چه تپل مپل بودی ولی باد راه بود اون روز ساعت سه وقت ملاقات همه امدن دیدنت بابا...
8 خرداد 1395

بدون عنوان

سلام عزیزم جونم برات بگه از اون روزی که برات نوشتم دیگه ننوشتم سر مامانی شلوغ بود سیزده بدر باباییت سرکار بود منو دایی هات با بابایی مامانی رفتیم روستاهای اطراف شهر خیلی خوش گذشت به بقیه بیشتر چون مامانی نمیتونست بره از کوه بالا یا با بچه ها والیبال بازی کنه بازم خوش گذشت  دختر خوشکلم دو روز پیش مامانی دل و کمرش درد گرفته بود رفتیم بیمارستان ماما بهم گفت باید سوزن ریه بهم بزنن که اگه تو کوچولو قصد زود سفر کردن به دنیا مامانی داشته باشی هیچ مشکلی پیش نیاد خلاصه چون اگه زود دنیا میومدی باید میزاشتنت تو دستگاه واسه ادامه کامل شدنت و دستگاهش تو شهر ما نبود باید میرفتیم شهر ساعت 1 شب با بابایی دایی امیدت و مامانی رفتیم شهر ساعت2 رسیدیم...
18 فروردين 1395

بدون عنوان

سلام مامانی ببخش عزیزم چند وقته نیومدم برات بگم از اتفاقات که افتاده شارژ مدم تموم شده بود بعد منو مامانی هم افتاده بودیم دنبال خرید جهیزیه خلاصه سرم خیلی شلوغ بود خب خب خبرا رو بهت بگم قرار بود با مامان جون بابا جون(مامان بابای بابایت)برم زیارت اغاامام رضا مشهد 22اسفند با باباجون رفتم دکتر ببینم دکترم اجازه میده یا نه که نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدشانسی دکترم گفت دیونه شدی دختر میخوای بچه هشت ماه بیاری  شکمت پایین اصلا مسافرت طولانی برات خوب نیست یه کوچولو خورد تو ذوقم ولی قانع شدم گفتم چشممم این از این خب خبر بعدی شب سال نو مامانی دایی هاتو گفته بود بیان خونمون واسه شام ماهی داشتین تا ساعت دو شب خونمون بودن خیلی خوش گذشت حس...
7 فروردين 1395

خریدجهیزیه

سلام مامانی  امروز صبح با بابایی مامانی رفتیم برای خرید جهزیه خیلی خسته شدم الان دارم میام خونه وایی که جهیزیه خریدن با این که شیرینی داره خسته کنندس مامانی 16 روز دیگه میره تو هشت ماه همش به خودم میگم کی بشه این دوماه هم بگذره با این که خیلی سختی داره اذیت میشم ولی واسه بغل کردنت همه چی تحمل میکنم حتییییییییییی زایمانو خوب مامانی من برم کمی لالا تا خستگیم در بره دوست دارم مامایی ...
8 اسفند 1394

بدون عنوان

سلام مامانی الان که دارم برات مینویسم ساعت 11/49 دقیقه شب بابایی شب کاره منم خونه مامانی هستم مامانی بابایی خوابن منم بد خواب شدم نمیدونم چرا استرس دارم حس میکنم قراره اتفاقی بیفته خدا کنه حسم الکی باشه مربوط به حاملگی باشه همش فکرای الکی میکنم هی میخوام خودمو از این فکرها رها کنم حواسمو پرت کنم نمیشه واسه همین پا شدم بیام واست بنویسم فدای دخترم امروز سوم ببین چه زود میگذره دوماه دیگه تو بغل مامانی هستی ایشالله امشب با بابایی رفتیم کابینت ببینیم واسه خونمون ایشالله خرداد یا تیر شایدم زودتر اماده بشه دکراسیون خونه زودتر بریم اخه همه سرشون شلوغه اینبر عیدی کار قبول نمیکنن  ما هم گفتیم اشکال نداره ما که صبر کردیم اینم روش خوب کوچولو ...
4 اسفند 1394