عکس دوازده روزگی اتلیه
بدون عنوان
خب خب از هر جا بگذریم سخن مامانی خوشتره حلماجون مامان شما رفتی تو سه ماه به قول دوستم خوردنی شدی عزیز دلم اغو میگی وقتی تنهایی ذوق میزنی پیش خودت و خیلی لوس شدی همش میخوای مامانی بغلت کنه بله در جریان باش ولی منو بابایی واست غش میریممم بله جیگری الان ک دارم برات مینویسم کنار گهوارت نشستم توهم لالایی فدای خوابیدنت همه میگن به خودم رفتی شیطونی ولی من حس میکنم به عموت مصطفی رفتی عاقلی حالا تا ببینیم چی میشی هر چی شی عزیز مایی دوست دارم دخی مامان این عکس ده روزگیته که بردیمت حموم زیر گلت کردیم ...
نویسنده :
حس مبهم
16:57
بدون عنوان
سلام به همه دوستای عزیزم هرچند همین کم من اصلا وقت امدن به اینجا ندارم خیلی دوست دارم اونایی که گفتن بهشون سر بزنم برم وبشون ببینم راستیتش یه کوچولو سیستم دستگاه من قاطی اصلا ادرس وبتون باز نمیکنه لطفا ادرس وبتون واسم بزارید بیام بهتون سر بزنم مشکل دیگه داره که نمیتونم عکس بزارم اپلود نمیکنه باید دستکاریش کنم خلاصه مشکل پشکل زیاد دارم قرررررربون همتون با اجازه ...
نویسنده :
حس مبهم
16:49
سلام عزیز دلم
سلووممممممممم به جوجوی من دخی نازم دنیا امدنت مبارک ببخش عزیزم وقت نشد زودتر بیام واست بنویسم الان که دارن برات مینویسمممممم یکماهته گل من خخخ خودمم باورندارم چه زود جوجوی من شد یماهه جونممم برات بگه مامانی تاریخ زایمانش 19 بود ولی بخاطر سوراخی کیسه اب هفتم به دنیا امدی خیلیییی سخت بود دو روز تو بیمارستان بودم روز سوم زایمان کردم ولی ارزش داشت ارزش همه درداش وقت تو کوچولو گذاشتن رو دلم همه چی یادم رفت واییی که چه حس شیرینیه عاشقتممممممم کوچولوی من مامانی صبح ساعت 10زایمان کرد وقتی اوردنم بیرون تو پیش مامانی(مامان خودم)و پیش مادرجون(مامان بابات) بودی واییی که چه تپل مپل بودی ولی باد راه بود اون روز ساعت سه وقت ملاقات همه امدن دیدنت بابا...
نویسنده :
حس مبهم
0:24
بدون عنوان
سلام عزیزم جونم برات بگه از اون روزی که برات نوشتم دیگه ننوشتم سر مامانی شلوغ بود سیزده بدر باباییت سرکار بود منو دایی هات با بابایی مامانی رفتیم روستاهای اطراف شهر خیلی خوش گذشت به بقیه بیشتر چون مامانی نمیتونست بره از کوه بالا یا با بچه ها والیبال بازی کنه بازم خوش گذشت دختر خوشکلم دو روز پیش مامانی دل و کمرش درد گرفته بود رفتیم بیمارستان ماما بهم گفت باید سوزن ریه بهم بزنن که اگه تو کوچولو قصد زود سفر کردن به دنیا مامانی داشته باشی هیچ مشکلی پیش نیاد خلاصه چون اگه زود دنیا میومدی باید میزاشتنت تو دستگاه واسه ادامه کامل شدنت و دستگاهش تو شهر ما نبود باید میرفتیم شهر ساعت 1 شب با بابایی دایی امیدت و مامانی رفتیم شهر ساعت2 رسیدیم...
نویسنده :
حس مبهم
17:57
بدون عنوان
سلام مامانی ببخش عزیزم چند وقته نیومدم برات بگم از اتفاقات که افتاده شارژ مدم تموم شده بود بعد منو مامانی هم افتاده بودیم دنبال خرید جهیزیه خلاصه سرم خیلی شلوغ بود خب خب خبرا رو بهت بگم قرار بود با مامان جون بابا جون(مامان بابای بابایت)برم زیارت اغاامام رضا مشهد 22اسفند با باباجون رفتم دکتر ببینم دکترم اجازه میده یا نه که نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدشانسی دکترم گفت دیونه شدی دختر میخوای بچه هشت ماه بیاری شکمت پایین اصلا مسافرت طولانی برات خوب نیست یه کوچولو خورد تو ذوقم ولی قانع شدم گفتم چشممم این از این خب خبر بعدی شب سال نو مامانی دایی هاتو گفته بود بیان خونمون واسه شام ماهی داشتین تا ساعت دو شب خونمون بودن خیلی خوش گذشت حس...
نویسنده :
حس مبهم
21:08
خریدجهیزیه
سلام مامانی امروز صبح با بابایی مامانی رفتیم برای خرید جهزیه خیلی خسته شدم الان دارم میام خونه وایی که جهیزیه خریدن با این که شیرینی داره خسته کنندس مامانی 16 روز دیگه میره تو هشت ماه همش به خودم میگم کی بشه این دوماه هم بگذره با این که خیلی سختی داره اذیت میشم ولی واسه بغل کردنت همه چی تحمل میکنم حتییییییییییی زایمانو خوب مامانی من برم کمی لالا تا خستگیم در بره دوست دارم مامایی ...
نویسنده :
حس مبهم
13:26
بدون عنوان
سلام مامانی الان که دارم برات مینویسم ساعت 11/49 دقیقه شب بابایی شب کاره منم خونه مامانی هستم مامانی بابایی خوابن منم بد خواب شدم نمیدونم چرا استرس دارم حس میکنم قراره اتفاقی بیفته خدا کنه حسم الکی باشه مربوط به حاملگی باشه همش فکرای الکی میکنم هی میخوام خودمو از این فکرها رها کنم حواسمو پرت کنم نمیشه واسه همین پا شدم بیام واست بنویسم فدای دخترم امروز سوم ببین چه زود میگذره دوماه دیگه تو بغل مامانی هستی ایشالله امشب با بابایی رفتیم کابینت ببینیم واسه خونمون ایشالله خرداد یا تیر شایدم زودتر اماده بشه دکراسیون خونه زودتر بریم اخه همه سرشون شلوغه اینبر عیدی کار قبول نمیکنن ما هم گفتیم اشکال نداره ما که صبر کردیم اینم روش خوب کوچولو ...
نویسنده :
حس مبهم
0:09
ناز مامان
وای فا دیروز وصل کردم ببخش گل مامان دیروز مامان جون رفته بود مامانشو ببرن دکتر بابایی هم که طبق روال سرکار باباجونم بی بی و اقابابا برده بود روستاشون خلاصه من تو خونه تنهازنگ زن دایی فاطمت زدم با انسیه محدثه دوستای صمیمی مامانی امدن خونه مامان جون تا بعداظهر اینجا بودن کلی نی نی هاشون شیطونی کردن حسام پسر داییت عمه قربونش بره یکسال دوماه داره شیر همشونه هی زینب دخمل خاله محدثه هول میداد یا بوسش میکرد ما هم میخندیدیم من نمیدونم تو کوچولو من دنیا بیای حسام چه بلایی قراره سرت بیاره به دایی قاسمت گفتم اگه حسام به تو بره دختر بهش نمیدم خخخخخخخ دایتم میگه از خدات باشه نمیدونه که مامانی میخواد(به قول باباجون)تو رو بالشت سرم کنم روش ...
نویسنده :
حس مبهم
15:21