حلما ساداتحلما سادات، تا این لحظه: 8 سال و 21 روز سن داره
پیوند منو باباییپیوند منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
هليا ساداتهليا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
,وبلاگ کوچولوهام,وبلاگ کوچولوهام، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
مامانی تا الانمامانی تا الان، تا این لحظه: 24 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
بابایی تا الانبابایی تا الان، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

کوچولولو من

سرم درد ميكنههههه

سلام ماماني خوبي الان كه دارم برات مينويسم سرم زياد درد ميكنه نميدونم چرا الان زندايي فاطمت اينجاس داره شلوار باباحسن تنگ ميكنه تو هم داري واسه خودت بازي ميكني حسامم تو روروركت داره بازي ميكنه اينم از حسام اينم از تو عشق مني عزيزم   ...
13 بهمن 1395

بدون عنوان

سلام گل دخترم رفتم ازمایش و جواب ازمایش مثبت بود هم خوشحالم چون نمیخوام ناشکری کنم کمی ناراحتم واسه تو عزیزم که هنوز 9 ماهته خداکریمه عزیزم مامانی میگه با هم بزرگ میشن ایشالله   حس میکنم داداش کوچولوت تو شیکممه حالا امید خدا  خب گل گلی من میام با خبرای جدید جدید ...
9 بهمن 1395

عکس های اتلیه اخیر

سلام به حلما سادات نازم  مامان طلا ال وعده وفا امدم عکس اتلیه دو سه برج بزارم مامانی مامانی این عکس سونو گرافی 4 ماهگیت که تو شکمم بودی یهویی گفتم عکس اینم باشه ا این عکسا مال یماه پیش که عزیزم عاشق این عکسم اینم عکس اولین شب یلدات ...
8 بهمن 1395

10 ماهگی

سلام حلمای نازم الان که دارم برات مینویسم بابایی شب کار خونه مامانی هستیم داری واسه خودت شیطونی میکنی غلت میزنی 5 روز دیگه میری تو 10 ماه اینقد تنبلی که نه دندون در اوردی نه چهار دست و پا میری فقط میشینی و غلطت میزنی ولی عاشقتم تازه یاد گرفتی دست بزنی و بای بای کنی بابا میگی اغا میگی بو میگی ماما چند دفعه گفتی عزیز دلم اونقد سرت میشه که وقتی میخوام پیش مامانی جات بزارم میفهمی گریه میکنی عشق پستونکی نمیتونم ازت جدا کنم 7 روزه که شیر خودمو نمیخوری هرکاری کردم نتونسم باز بهت بدم چندتا از عکسای خشگل اتلیتو یهو با هم همشو میزارم عزیز دردونه فعلا برم که وقت خوابت ساعت 11.33 ببخش وقت نمیکنم زود به زود بیام پست بزارم خانمی من یه خبر دیه ا...
2 بهمن 1395

مشهد

    سلام حلمای عزیزم الان که دارم واست مینویسم 6 روز رفتی تو شش ماه گلم خیلی زودی بزرگ شدی شرمنده روی گلتم که وقت نکردم بیام واست بنویسم کلی کار داشتم خانم گل دیروز صبح از مشهد امدیم به مدت 7شب اونجا خوابیدم قربونت برم هیچ کاریم نداشتی خیلیاروم بود فقد سه روز اول مریض شدی که اونم بردمت دکتر خوب شدی کلی با بابایی خوش گذروندیم عکسی که واسه 4 ماهگیت گرفته بودیم اماده شده فقط اتلیه هنوز عکسش واسم نفرستاده عکس رو عکسم جالب نمیشه بگیرم بدم ایشالله واسم فرستاد میزارم  حالا میریم سراغ عکسای مشهدت                     &n...
13 مهر 1395

بدون عنوان

سلام حلماسادات مامان الوعده وفا ببخش دور شد عکس کیک ندادم این روزا خیلی سرم شلوغه داریم خونه تمیز میکنین جهیزیه مامان ببریم الان پیش خودت میگی من چهار ماه مامانم هنوز خونه خودش نیست اینم حرفیه راحت باش بگو چون خدا تو رو زودتر به ما داد الانم که دارم برات مینویسم بغل زندایی فاطمت هستی زندایی طبق معمول داره میگه چه حوصله ای داری سه ساعت بنویسی  خب اینم از عکسا اینم از هنرمندی من واسه دوستام و کمک دوستام خوشبحال من که اونجا اروم بودی مامانم به کاراش رسید ...
21 مرداد 1395

بدون عنوان

سلام خانمی من هفتم بردم عکساتو گرفتم مامانی ولی هنوز حاظر نشده حاظر شد عکسای خشکلتو میزارم راسی دختر نازم  امروز دارم میرم خونه محدثه دوستم که قراره بهش بگی خاله با بچه ها قراره اونجا دور هم جمع بشیم منم واسشون کیک بدرستم البته قراره یادشون هم بدم عکسش واست میزارم الان که دارم واست مینویسم بیداری داری واسه خودت دست و پا میزنی نگات میکنم خنده میکنی الهی من قربونت برم که دلمممممممممممممممممممممم واست ضعف میره دوست دارم دخی نازم فعلا خدافس
10 مرداد 1395

تولد بابایی

سلام حلما جونم امروز هفتم تولد بابایی تولدش دیشب با عمه زهرا زنمو افسانه البته عمه و زنمو بابات خوب داشتم میگفتم چون نمیتونستن امشب بیان دیشب جشن گرفتیم من دیروز ساعت دو شروع کردم به درست کردن کیک واس پارک و رلت وایسه اغاجون اینا بماند بابایی هم شب کار بود قرار بود سعید زنگش بزنه بیاد پارک ولی لو نده ما هم هستیم دیشب خونه عمه صدیقه قران خونی بودسعید زنگ زد بابایی امد اونجا واسش جشن گرفتیم خیلی خوشحال شد منم خیلی خوشحال شدم اون خوشحال شده من عاشق باباتم هیشکی همچین اغایی نداره بزرگ بشی به حرفم پی میبری چه بابایی داری  اینم از عکس کیک که درستیدم اینم از عکسا ببخش زیاد نتونسم عکس بگیرم مامانی دوست دارم تولد باباییت...
7 مرداد 1395

بدون عنوان

سلامی به حلمای نازم خوب خانم خانما امروز دارم کیک درست میکنم امتحانی واسه هفتم مرداد تولد بابایی دیروز با اغاجونت کل خانواده رفتیم کوهستان خیلی خوش گذشت توت سیاه الوچه وگردو تازه چیدیم خوردیم خلاصه خیلی کیف داد تو هم بچه خوبی بودی به ما حال دادی گریه نکردی دیروز به عمه زهرا گفتم میخوام واسه بابایی تولد بگیرم گفت بریم پارک سو پرایزش کنیم منم با کمال میل قبول کردم مامانی دوره کلاس شیرینی پزی رفتم واسه همین میخوام امسال خودم کیکش درست کنم واسه کادو تو این سه سال همه چی خریدم تو هنگ بودم چی بخرم که خود باباییت تقلب رسوند گفت میخوام برم شلوار بخرم منم این ایده گرفتم تا اون موقع خدا نکنه بخواد بگیره خوب سه شنبه با دایی قاسمت میخوایم سه ...
3 مرداد 1395

بدون عنوان

سلام مامانی الان که دارم واست مینویسم دایی سعید اینجاس داره ناهار میخوره با بابایی واسه موتور دارن حرف میزننتو هم تو گهوارت لالایی قربون ذوق کردنات که دل همه ما رو میبری میخوام عکس از به دنیا امدنت بزارم وقتی چهار روزت بود زردی اوردی چقد گریه کردم دوست نداشتی چشم بند بزنی گریه میکردی بند نمیشدی تو دستگاه بازم خداروشک روز بعد مرخص شدی  هر وقت این عکسا میبینم دلم خون میشه مامانی قربونت برم چقد گریه کردیدوست داریم ...
26 تير 1395