حلما ساداتحلما سادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره
پیوند منو باباییپیوند منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
هليا ساداتهليا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
,وبلاگ کوچولوهام,وبلاگ کوچولوهام، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
مامانی تا الانمامانی تا الان، تا این لحظه: 24 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
بابایی تا الانبابایی تا الان، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

کوچولولو من

هليا سادات دنيا امدنت مبارك عزيزكم

1396/7/8 20:44
نویسنده : حس مبهم
341 بازدید
اشتراک گذاری

هليا ساداتم ٢٣/٦/١٣٩٦به دنيا امدي الان كه دارم برات مينويسم ميدونم خيلي دور شده ولي چه كنم ك سرم حسابي به شما فسقليا گرمه 

بيمارستان ك بودم به ياد اينجا بودم اونجا تو ياداشت گشويم حال و روزمو ثبت كردم كه اينجا بزارمش

دختركوچولو عزيزم 

الان كه دارم برات مينويسم بيمارستانم و تو پشم نيسي دوست داشتم حالت هامو اينجا تو ياداشت هاي گوشيم ذخيره كنم بد به وبلاگت انتقال بدم

چهارشنبه با زندايي فاطمه رفتيم پياده روي از اونطرف هم روغن كرچك از دارو خونه گرفتيم تا اگر خدا بخدا من امشب بخورم اخر شب سردرد داشتم روغن كرچك حدودت چهارتا درب از اون خوردم بزار نگم چقد بدمزه بود

 رفتم بهداري پيش اغايي تا فشارم كنترل بشه فشارم عالي بود رو ١٢

از اون طرف با مامان صديقه و باباحسن رفتيم دور فلكه اهنشهر تا من پياده روي كنم يه حال و هوايي عوض كنيم از اونجا حدودا نيم ساعت راه رفتم احساس عجيبي تو دهانه رحمم داشتم  حس ميكردم خلاصه رفتم بيمارستان معاينم كردن گفتن دهانه رحم سه سانت باز شده يكي ماما جديد كه از يزد امده بود معلوم بود يه چيزايي سرش ميشه با شك پرسيد كه عايا تو سر به راهي يا حالت بريچ داري منم با اعتماد به نفس كامل گفتم كه اول سرت بالا بود الان به راه شدي 

ولي ماما گفت  فك نكنم صبر كن سونوت كنم خلاصه با دستگاه سونو معلوم شد كه به راه نيستي بهم گفت برم خونه اگه دردام شروع شد بيام كه سزارين بشم اگه شروع نشد ماما بگيرم بهم ورزش بده سر كوچولوت بچرخه

از بيمارستان كه بيرون امدم مامان صديقه گفت بريم يزد 

خودمم ترس عجيبي داشتم گفتم روغن كرچك خوردم ميترسم اتفاقي واست بيفته چون به راه نبودي ديگه رفتيم به اغايي گفتيم زنگ مامان جون هم زديم اماده بشن حركت كرديم به سوي يزد اينجا حلماسادات نازم خيلي اذيت شد چون دلم نميومد تنهاش بزارم با خودمون اورديمش يزد

ساعت حدودت نزديك ٢.٣٠بود من رسيدم بيمارستان مرتاض يزد اون معاينم كردن دهانه رحم چهارسانت باز شد بود دوبار سونو و معاينه كردن تا قشنگ مطمعن بشن بچه سرش بالاست ساعت ٥.٣٠صبح دكترم امد اونم بعد از معاينه كه گفت ٦سانت باز شده و سونو گفت اماده بشم براي اتاق عمل وحشت عجيبي داشتم هم درد هم وحشت دهانه رحمم داشت باز ميشد دراي زايمانم شروع ترس از بيهوشي هم داشتم گلوله گلوله اشك ميرختم ماما هم هي دلداريم ميداد متوجه كم بودن سنم شده بود دلش برام سوخته

ساعت ٦.٣٠من بردن اتاق عمل بيهوشي بعدم هيچي نفهميدم فقط يادمه به هوش امدم نميتونستم چشمام باز كنم درد داشتم ساعت ٧.٣٠منو از اتاق عمل در اوردن به بخش كه منتقل كردن تو رو نياوردن ببينم سوال كه كردم گفتن چون زياد ناله و گريه ميكرده گذاشتيمش تو دستگاه تنفس چيز خاصي نيست تا چهارساعت ديگه مياريمش خيالم راحت شد ولي تا ساعت ملاقاتي د نياوردنت همه دايي هات و اغاجون و عموها امده بودن يزد ملاقاتي اونا كه رفتن سوال كردم گفتن شايد لازم باشه چند روزي تو دستگاه باشي 

امروز روز دوم كه زايمان كردم امروز به احتمال ٩٠درصد من مرخصم هنوز نه دكتر تو فندق امده نه دكتر من خيلي دعا نظر كردم كه بگه تو هم سالمي و ميتونم بهت شير بدم

راسي نگفتم از كوچولو بودنت الهي بگردم كه اينقد كوچولو به دنيا امدي كلا وزنت ٢.٦٥٠بود تو دستگاه كه ديدمت دلم رفت واست اخه چطوري من تو بغل كنم 

راسي گل دخترم از شباهتت به اجي حلما هرچي بگم كم گفتم انگار حلما سادات دومي ولي از نوع كوچولويش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)