حلما ساداتحلما سادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره
پیوند منو باباییپیوند منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
هليا ساداتهليا سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
,وبلاگ کوچولوهام,وبلاگ کوچولوهام، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
مامانی تا الانمامانی تا الان، تا این لحظه: 24 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
بابایی تا الانبابایی تا الان، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

کوچولولو من

بدون عنوان

سلام خانمی من هفتم بردم عکساتو گرفتم مامانی ولی هنوز حاظر نشده حاظر شد عکسای خشکلتو میزارم راسی دختر نازم  امروز دارم میرم خونه محدثه دوستم که قراره بهش بگی خاله با بچه ها قراره اونجا دور هم جمع بشیم منم واسشون کیک بدرستم البته قراره یادشون هم بدم عکسش واست میزارم الان که دارم واست مینویسم بیداری داری واسه خودت دست و پا میزنی نگات میکنم خنده میکنی الهی من قربونت برم که دلمممممممممممممممممممممم واست ضعف میره دوست دارم دخی نازم فعلا خدافس
10 مرداد 1395

تولد بابایی

سلام حلما جونم امروز هفتم تولد بابایی تولدش دیشب با عمه زهرا زنمو افسانه البته عمه و زنمو بابات خوب داشتم میگفتم چون نمیتونستن امشب بیان دیشب جشن گرفتیم من دیروز ساعت دو شروع کردم به درست کردن کیک واس پارک و رلت وایسه اغاجون اینا بماند بابایی هم شب کار بود قرار بود سعید زنگش بزنه بیاد پارک ولی لو نده ما هم هستیم دیشب خونه عمه صدیقه قران خونی بودسعید زنگ زد بابایی امد اونجا واسش جشن گرفتیم خیلی خوشحال شد منم خیلی خوشحال شدم اون خوشحال شده من عاشق باباتم هیشکی همچین اغایی نداره بزرگ بشی به حرفم پی میبری چه بابایی داری  اینم از عکس کیک که درستیدم اینم از عکسا ببخش زیاد نتونسم عکس بگیرم مامانی دوست دارم تولد باباییت...
7 مرداد 1395

بدون عنوان

سلامی به حلمای نازم خوب خانم خانما امروز دارم کیک درست میکنم امتحانی واسه هفتم مرداد تولد بابایی دیروز با اغاجونت کل خانواده رفتیم کوهستان خیلی خوش گذشت توت سیاه الوچه وگردو تازه چیدیم خوردیم خلاصه خیلی کیف داد تو هم بچه خوبی بودی به ما حال دادی گریه نکردی دیروز به عمه زهرا گفتم میخوام واسه بابایی تولد بگیرم گفت بریم پارک سو پرایزش کنیم منم با کمال میل قبول کردم مامانی دوره کلاس شیرینی پزی رفتم واسه همین میخوام امسال خودم کیکش درست کنم واسه کادو تو این سه سال همه چی خریدم تو هنگ بودم چی بخرم که خود باباییت تقلب رسوند گفت میخوام برم شلوار بخرم منم این ایده گرفتم تا اون موقع خدا نکنه بخواد بگیره خوب سه شنبه با دایی قاسمت میخوایم سه ...
3 مرداد 1395

بدون عنوان

سلام مامانی الان که دارم واست مینویسم دایی سعید اینجاس داره ناهار میخوره با بابایی واسه موتور دارن حرف میزننتو هم تو گهوارت لالایی قربون ذوق کردنات که دل همه ما رو میبری میخوام عکس از به دنیا امدنت بزارم وقتی چهار روزت بود زردی اوردی چقد گریه کردم دوست نداشتی چشم بند بزنی گریه میکردی بند نمیشدی تو دستگاه بازم خداروشک روز بعد مرخص شدی  هر وقت این عکسا میبینم دلم خون میشه مامانی قربونت برم چقد گریه کردیدوست داریم ...
26 تير 1395

بدون عنوان

خب خب از هر جا بگذریم سخن مامانی خوشتره حلماجون مامان شما رفتی تو سه ماه به قول دوستم خوردنی شدی عزیز دلم اغو میگی وقتی تنهایی ذوق میزنی پیش خودت و خیلی لوس شدی همش میخوای مامانی بغلت کنه بله در جریان باش ولی منو بابایی واست غش میریممم بله جیگری الان ک دارم برات مینویسم کنار گهوارت نشستم توهم لالایی فدای خوابیدنت همه میگن به خودم رفتی شیطونی ولی من حس میکنم به عموت مصطفی رفتی عاقلی حالا تا ببینیم چی میشی هر چی شی عزیز مایی دوست دارم دخی مامان  این عکس ده روزگیته که بردیمت حموم زیر گلت کردیم ...
22 تير 1395

بدون عنوان

سلام به همه دوستای عزیزم هرچند همین کم من اصلا وقت امدن به اینجا ندارم خیلی دوست دارم اونایی که گفتن بهشون سر بزنم برم وبشون ببینم راستیتش یه کوچولو سیستم دستگاه من قاطی اصلا ادرس وبتون باز نمیکنه لطفا ادرس وبتون واسم بزارید بیام بهتون سر بزنم مشکل دیگه داره که نمیتونم عکس بزارم اپلود نمیکنه باید دستکاریش کنم خلاصه مشکل پشکل زیاد دارم قرررررربون همتون با اجازه   ...
22 تير 1395

سلام عزیز دلم

سلووممممممممم به جوجوی من دخی نازم دنیا امدنت مبارک ببخش عزیزم وقت نشد زودتر بیام واست بنویسم الان که دارن برات مینویسمممممم یکماهته گل من خخخ خودمم باورندارم چه زود جوجوی من شد یماهه جونممم برات بگه مامانی تاریخ زایمانش 19 بود ولی بخاطر سوراخی کیسه اب هفتم به دنیا امدی خیلیییی سخت بود دو روز تو بیمارستان بودم روز سوم زایمان کردم ولی ارزش داشت ارزش همه درداش وقت تو کوچولو گذاشتن رو دلم همه چی یادم رفت واییی که چه حس شیرینیه عاشقتممممممم کوچولوی من مامانی صبح ساعت 10زایمان کرد وقتی اوردنم بیرون تو پیش مامانی(مامان خودم)و پیش مادرجون(مامان بابات) بودی واییی که چه تپل مپل بودی ولی باد راه بود اون روز ساعت سه وقت ملاقات همه امدن دیدنت بابا...
8 خرداد 1395